21 ماهگی کیارش و کیانا و سومین سفر هوایی
کیارش و کیانای عزیزم
شما روز به روز شیرین تر می شین ، من و بابایی هم روز به روز عاشقتر . این روزا با لحن خیلی شیرینی که دل من و بابایی از تو سینه پرواز می کنه میگین مامان مامان، مامان مامان یا بابا بابا ، بابا بابا ، من و بابایی هم میگیم جونم عمرم عزیزم عسلم عشقم فدات بشم بمیرم برات ......
خوشگلای مامان از وقتی بیست ماهتون تموم شده دیگه شب تا صبح واسه شیر بیدار نمی شین ، فقط کیارش بعضی وقتا غرغری می کنه.
خانوم کوچولوی من مثل ملکه ها رو صندلی عقب میشینه و کمربندش رو هم می بنده ، البته کیارش هم جلو می شینه:
امروز کیارش یه کار خیلی بامزه کرد : اول تلاش می کرد که با دستای کوچوش لبه کانتر رو بگیره و به حالت بارفیکس خودش رو بالا بکشه که موفق نبود
خوب اینجوری که نمیشه بنابراین رفت و صندی بادیش رو آورد که بذاره زیر پاهای کوچولو موچولوش و قدش رو بلند کنه که به سبد میوه برسه
خوب حالا قدش بلند شده ولی هنوز نمی تونه میوه ها رو با دست بگیره
حالا باید به فکر راه چاره بود و مهندسی فکر کرد بنا براین دست منو گرفت و منو برد تو آشپزخونه و اشاره کرد به قاشق چوبی و ....
ولی باز هم نتونست چون همش می ترسید از روی صندلی بیوفته پایین و منم که هرهر خنده ، ولی پسر باهوش من متوجه منظور من از غش غش خنده من شده و داره از صندلی میاد پایین
اما! با قاشق چوبی مامانی رو کتک زد
واییییییییییی امروز دلم واسه اون روزایی که تو دلم بودین تنگ شدهاون روزایی که کیارشی بهم لگد می زد و کیانا بهم مشت می زد . جالبه که وقتی به دنیا هم اومدن تا الان کیارش پاهای قوی و کیانا دستای قوی داره ، درست مثل دوران جنینی
روزایی که کیارش صبح خیلی زود با پاهای کوچولوش بهم لگد می زد و بهم میگفت مامانی بیدار شو بریم سر کار والبته که طلا خانوم بیدار بود ولی کیارش تا نزدیکای 10 صبح لگد میزد و بعدا که کمی آروم میشد تا نزدیکای 5 بعداز ظهر که کیارشی لالا می کرد و از اون به بعد طلا خانوم با مشتای کوچولوش اعلام حضور می کرد و البته با بابایی برنامه 90رو هم میدید و بابا رو هم خواب می کرد و خودش هنوز بیدار بود و جالبه که الان هم دوتاشون همین جورین . کیارش سحرخیز و کیانا شب زنده دار . حالا تصور کنید کیارش زود بیدار میشه و پیشونی کیانا رو بوس میکنه و کیانا رو با بوسه یا با مشت و لگد بیدار میکنه و بعدشم دعوا و بازی و دوستی و تی وی و .... تا طرفای شب که کیارش خستس و می خواد بخوابه که تازه شیطنتهای کیانا گل می کنه و نمی ذاره داداشی بخوابه . خلاصه اینبار من و بابایی طرفای 12 به زور خاموش کردن چراغا، کشیدن تلفن، سایلت کردن موبایلها و آف کردن آیفون خوابتون می کنیم.
میگن بهشت زیر پای مادران است ولی فکر کنم زیر پای باباها هم هست:
چند روزیه کیانا ظهرا بد خواب شده و منم بعد از اینکه گل پسرم رو خوابوندم ،با کیانا کلی حرف می زنم و بعضی وقتا بهش قول می دم اگه لا لا کنه ببرمش دَدَ و خانوم طلا هم میگه قول قول
کیارش جونم خیلی بد غذاس ولی دسر دنت خیلی دوست داره و بهش میگه دَن دَن
این روزا کیارش همه تلاشش رو میکنه که کیانا رو از پستونک بگیره ، هر وقت میبینه کیانا پستونک می خوره انگشت کوچولوی اشارشو به سمت خواهرش تکون می ده و میگه نه نه نه .....
اواسط آبانه که واسه دومین بار بردیمتون سرزمین عجایب و حسابی بهتون خوش گذشت اینم عکساش:
این روزا کیارش علاقش به آشپزی چند برابر شده و همه قابلمه های منو از کابینت درمیاره و با قاشق چوبی شروع می کنه به آشپزی. ای خدا من فکر می کردم پسرم مهندسی تو خونشه ولی انگار کور خوندم.
آخرای آبان واسه مراسم چهلم بابا حاجی راهی زادگاه پدری شدیم . پروازمون اول صبح بود و خیلی هم تاخیر داشت و یه کمی ناآرومی کردین تا رسیدیم به مقصد.
وای که چقدر خونه بدون بابا جون تاریک و خاموش بود ،دو روز اول هوا خیلی گرم بود و بعد از اون هوا به شدت بارونی بود و منو می برد به روزای بارونی که بابا جون کاپشنش رو می کشید رو سرش و تو حیاط قدم می زد. دوماه گذشته اما هنوز با یادآوری صورت مهربون و محبتی که بهم داشتی قلبم فشرده میشه و اشکم جاری . ای کاش بودی....