کیارش و کیاناکیارش و کیانا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

دوقلوهای من کیارش و کیانا

Ghuovvuyvyuv

تلخیهای قبل از تولد، تولد تا دوسالگی

1391/12/5 11:49
نویسنده : الهام
3,606 بازدید
اشتراک گذاری

اول از همه خدای بزرگ رو به خاطر نعمتهایی چون شما که به من و بابایی داده شاکریم و دوست دارم یه کوچولو از قبل از تولدتون بگم:

خدا می دونه که چقدر از زایمان زودرس می ترسیدم ، چقدر از کامل نشدن ریه هاتون و زرد شدنتون ولی به لطف خدای بزرگ بارداری خوبی داشتم و بعد از تولد  نیازی به دستگاه نیکو پیدا نکردین و زرد هم نشدین. بعد از تولد ، نگرانیهای من و بابایی شکل دیگه ای به خودش گرفت. با اینکه کمکی زیاد بود و مامان جون هم تا سه ماه پیشمون بود ، به خاطر زایمان سنگینی که داشتم تا مدتها از نظر جسمی و کم خوابی به شدت ضعف داشتم . اوایل که با سرنگ اونم دو ساعت یه بار بهتون شیر می دادیم که بتونین شیر خودمو بخورین ، وای که چقدر سخت بود.همون روزای اول متوجه شوره تو سر کیارش و کیانا شدیم و بردیمتون دکتر ، بنا به تجویز دکتر یه پماد ساختنی رو به سرتون می زدیم که حداقل سرتون خارش نداشته باشه و شوره ها زودتر خوب بشه. البته همون وقتا بود که دکتر تشخیص داد دوتاتون آلرژیک هستین. کمی بعد متوجه شدیم بینی هاتون می گیره و نفس کشیدن براتون سخته و دوباره رفتیم پیش دکتر و اونم قطره کلروسدیوم تجویز کرد و خلاصه دو ماه اول همش من و بابایی تو خط دکتر بودیم.

یه کوچولو رو غلتک افتاده بودیم که قند عسلی رو ختنهکردیم هنوز هم قلبم با یاداوری اون روز و گریه های کیارشی درد میگیره و اشکم جاری میشه . فقط خدا می دونه که چقدر ناراحت بودم و تبریک و مبارک باد اطرافیان هم بیشتر آتیشم می زد .

اولین بار بابا رضا ناخن های خوشگلتونو گرفت و از اون به بعد خودم ناخوناتونو می گیرم . یه روز متوجه شدم که گوشه یکی از ناخنای کیارش متورم و قرمز رنگه و ظاهرا چرک کرده . نمی تونید تصور کنید چه حالی داشتم و وقتی در این مورد با دکتر مشورت کردم ، احتمال داد که شاید ناخن کیارشی رو از ته گرفتیم و توصیه کرد که از این به بعد ناخنش رو بلندتر بگیریم.

یه روز صبح کیارش هر چی تلاش می کرد نمی تونست چشمای خوشگلشو باز کنه و ظاهرا ترشحات چشمیش زیاد شده بود که با پنبه و آب جوشیده کمکش کردم و از اونجایی که ترشحاتش بیشتر شده بود ،بردیمش چشم پزشک که با یه قطره استریل چشم کیارشی واسه همیشه خوب شد.

مدتی بعد متوجه شدیم که متاسفانه دوتاتون رفلاکس معده دارین کیارش که هیچ علامتی نداشت و فقط خیلی بی تابی می کرد ولی کیانا جونم تمام شیری رو که خورده بود بالا میاورد  و مدتها طول کشید که به کمک شربت رانیتیدین (خدا پدر سازندشو بیامرزه)کیانا خوب شد و دکتر داروی کیارشو عوض کرد و بابایی هم هر ماه تا قله قاف می رفت تا واسه مرد خودش شربت امپرازول بگیره و خوشبختانه تا یه سالگی کیارشی هم خوب شد.

خدای من چقدر دوران شیرین و پر استرسی بود:

گردن گرفتنتون ، ، غلت زدنتون ،نشستن ،سینه خیز رفتنتون و سرک کشیدن به همه جای خونه ، چاردست و پا رفتنتون،وایسادن ، راه رفتناتون با کلی ماشاله ماشاله گفتن مامان جون و دندون درآوردنتون.

کیارشی خیلی زود گردن گرفت ولی از اونجایی که خوشگل مامان کمی دیرتر گردن گرفت همش زیر گردنش عرق سوز می شد . هر وقت به توصیه دکتر که یه پماد ساختنی داده بود و می خواستم به گردنت پماد بمالم جیگرم آتیش می گرفت .

یه میز بزرگ پازلی وسط هال بود که تازه یاد گرفته بودین غلت بزنین که یه جورایی سرتون می خورد به لبه هاش و یه روز من و بابایی طی یه اقدام ضربتی میزو جمع کردیم تا شماها راحت غلت بزنین.

دوست داشتین بشینین ولی نمی تونستین ، به خاطر همین می ذاشتمتون تو کنج کاناپه یا روی زمین و اطرافتونو کلی بالش و کوسن می ذاشتم و بعد از یه مدت هم خودتون یاد گرفتین که بشینین.

کیارش خیلی زود تصمیم گرفت خونه گردی کنه و دید که باید یه تکونی به خودش بده و شروع به سینه خیز رفتن کرد و چند وقت بعد هم کیانا یاد گرفت و تازه اول سختیهای من بود و باید خونه رو واسه شماها ایمن می کردم  .هر چی بالش تو خونه بود و کنار میز تی وی گداشته بودم و یه سری هم جلوی آشپزخونه که جاهای خطرناک نرین. یه چند تایی هم پتو ،جاهایی که فرش نبود گذاشته بودم که خدایی نکرده سرتون به سنگ نخوره.اما یه روز که بابا لیوان چای رو گذاشته بود کنارش ، کیانا از پشت خودشو به چای می رسونه و لیوان چای بر می گرده روی شکمش در حالی که بابا جون تو حموم داره لامپ اونجا رو عوض می کنه و یهو لامپ می ترکه ،حالا من موندم این وسط و گریه فراوون . بابایی فورا کیانا رو گرفت زیر آب سرد و منم سیب زمینی رنده کردم و گذاشتم روی پوست شاپرک .خیلی به خیر گدشت چون کمی پوست کیانا سرخ شده بود ولی زیاد بی تابی نکرد.

کیانا خیلی زود چاردست و پا شد ولی کیارش خیلی بعد شروع به چاردست وپا کرد و تا مدتها با حسرت به راه رفتن کیانا نگاه می کرد تا اینکه خودش یاد گرفت و اونم با سرعت خیلی بالا. کار من خیلی سخت شده بود و باید مرتب از این اتاق به اون اتاق دنبالشون می رفتم.. یه دفعه که باباجون پیشمون بود و سر کیارش خورد به گوشه قرنیز ، خودم که از حال رفته بودم ولی اشکو تو چشمای باباجون دیدم.

خیل زود یاد گرفتید دستتون رو یه جایی بگیریم و وایسید ، منم که حسابی ترسیده بودم که مبادا نتونید خودتونو کنترل کنید ، چارچشمی مراقبتون بودم . یه سری بالش ورودی آشپزخونه گذاشته بودم که نتونین برید اونجا ، ولی ای دل غافل که یه شب که کیارش جلوی بالشا وایساده بود و سعی می کرد از روی بالشا رد بشه و نمی تونست ، یهو کله معلق زد و افتاد زمین .دنیا جلوی چشم من و بابایی تیره و تار شد و بغلت کردم و به شدت گریه می کردی و یهو تمام شیری رو که خورده بودی بالا آوردی و بردیمت دکتر و عکس و آزمایش و.... خوشبختانه ضربه به سر عشق مامان وارد نشده بود ولی تقریبا دو هفته اسهال و استفراغ داشتی و چندین بار دکتر رفتیم ولی خوب نمی شدی و بی حال و سست افتادی بودی یه گوشه و شیر نمی خوردی اگرم می خوردی همشو بالا میاوردی .دکتر هم نامه بستری بیمارستانو داده بود ولی توصیه کرده بود که بهتره تو خونه ازش نگهداری بشه. از درون خرد شدن بابایی رو می دیدم و خودم هم های های گریه بودم و از خدا می خواستم که دردت به جونم باشه ، ازش می خواستم هیچ مادری رو با بچش امتحان نکنه.خلاصه آخرین باری که رفتیم دکتر و داشتیم داروهایی رو که برات تجویز می کرده رو بررسی می کردیم متوجه شدیم که داروخانه به جای کوتریموکسازول ، کتوتیفن رو با دوز بالا داده. خوشبختانه وقتی متوجه اشتباه داروخانه شدیم و دارو رو عوض کردیم حالت خیلی زود خوب شد ولی به شدت لاغر شده بودی و عین سومالیاییها شده بودی.

اینقده مامان جون به کیارش و کیانا ماشاله ماشاله گفت که خوشگلای مامان شروع کردن به راه رفتن و زمین خوردن ولی خیلی حال می کردن از اینکه خودشون دارن راه می رن ، تازه تو راه رفتن پیشرفت کرده بودین که اسهال شدیدی شدین و به شدت هم پاتون سوخته بود و به هیچ پمادی از ریسولو پلاس ، موستلا ، کالاندولا و... هم جواب نمی داد و با هر جیشی که می کردین خصوصا کیانا ، انچنان جیغایی می زد که دل سنگ هم آب می شد . خدا بابا حاجی رو رحمت کنه و روحش شاد باشه ، خیلی به خاطر شما دلش کباب بود و با اینکه دکتر برده بودیمتون می گفت باز هم ببرنینشون.

دندون درآوردنتون که دیگه واسه خودش حکایتیه ، از چند ماه قبل آب ریزش شدید از دهنتون داشتید و همیشه جلوی لباساتون خیس بود و دستاتون هم تو دهنتون . اصلا هم دندونی نگرفتید. اولین دندونای کیارشی با درد فراوون دراومد ولی مال شاپرک اصلا درد نداشت . اما وقتی می خواست دندونای نیشتون دربیاد کیارش بی تابی می کرد و مشخص می کرد که دندون درد داره ولی خوشگل مامان دو شب تب شدید داشت.

خدا رو شکر تو این دوسال زیاد سرما نخوریدن فقط دوبارش خیلی شدید بوده که رفته بودیم جنوب خونه بابا حاجی . ایشاله که همیشه سلامت باشین و مریضی و بلا ازتون دور باشه.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان آیسا
5 اسفند 91 12:06
عسل(مامان آراد و آرشیدا)
6 اسفند 91 3:54
الی جان
الهی همیشه تن شیرین عسلات سلامت باشه
15 ماه از این راهو ما هم رفتیم و از خدا می خوام باقیش هم بسلامت برای ما و شما و همه نینی ها طی بشه.من هم اگه بخوام از تلخیها بگم که دیگه باید جفتمون بشینیم کنار هم و زار بزنیم.فقط از خدا می خوام که سلامتی رو از قند عسلای شما و ما و بقیه دریغ نکنه.

مرسی عسل جون آراد و آرشیدای گل رو ببوس
مامان تاراو باربد
6 اسفند 91 7:55
الهام عزیزم خدا قوت خسته نباشید چقدر زیبا و با احساس نوشتی می تونم حالتون رو درک کنم امیدوارم بچه های گلت همیشه سرحال باشن و خدا نگهدارشون باشه
طفلی ها چقدر اذیت شدین خدا رو شکر که اون روزهای دردناک تموم شد امیدوارم از این به بعد شادمانی باشه و سلامتی و آرامش
می بوسمتون


مرسی عزیزم ایشاله شما هم همیشه سلامت و شاد باشین
مهسا مامان کیارش
7 اسفند 91 13:51
ای وای چه بلاهایی و چه مکافاتی الهام جون.
امیدوارم همیشه سالم باشن عزیزم

مرسی عزیزم
شیوا
11 اسفند 91 12:58
چه زیبا..
حتی اون لحظات پراسترسشم زیبا بوده..
چون پر عشق یه بابا و مامان عاشقه..
من که خیلی دوس دارم اگه روزی خدا جونم منو لایق مادر شدن دید دوقلو داشته باشم ولی همسرم میگه بزرگ کردن دوقلوها به واسه من که تو شهر غریبم سخته...واقعا اینطوریه؟


شیوا جان خدا اول طاقت و توان و صبر می ده وبعدا دوقلو ولی بااینحال هم خیلی سخته
ایلیاالشن
12 اسفند 91 8:23
الی جونم از صمیم قلبم آرزو می کنم همیشه گل لبخند رو لبهات بشینه


مرسی سمان جون
سحر
13 اسفند 91 14:32
خانومی هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر این دو سال سخت بوده باشه همیشه با دیدن عکسا و شادیها میگفتم چقدر دوقلوداشتن شیرینه ولی با خوندن این متن فهمیدم خیییییلی سختیهای نگفته داره ...خسته نباشی بابت این همه زحمت انشااله همیشه سالم و سلامت کنار عزیزانتون باشی


مرسی عزیزم ایشاله خدا یه نی نی ناز بهت بده اون وقت تلخیها و شیرینیهاشو باهم می چشی
فاطی
25 اسفند 91 21:47

وای این روزا سخت چه جوری تحمل کردی الهام جتن
خدا عاقبت مارو بخیر کنه
تا دوماه دیگه ...


فاطی جان ایشاله به سلامتی زایمان کنی