25 ماهگی کیانا و کیارش و چهارمین سفر هوایی
دَدَر رفتن کیانا به تنهایی:
اوایل اسفند یه روز ظهر کیانا خیلی تو خودش بود و درگیر جوراب پوشیدن ، و منم کنار کیارش تی وی می دیدم که صدای در ورودی رو شنیدم ولی از اونجایی که دستشون به دستگیره نمی رسه خیالم راحت بود که یهو دیدم کیانا کفشاشم پوشده و با حالت دو رفت تو اتاقش و کاپشنش رو هم برداشت و دوباره دویید سمت در و اینبار هم صدای در اومد . منم رفتم سمت در که دیدم بلههههههه خوشگله بلا در ورودی رو باز کرده و کنار آسانسور ایستاده . ازش پرسیدم کجا می ری؟ خودشو لوس کرد و گفت دَدَ.
کیارش و کیانا نی نی میشن!
یه روز که وروجکای مامان خیلی بازیگوشی می کردن و هوا هم خیلی سرد بود که ببرمشون بیرون ، فکر بکری به ذهنم رسید و تصمصم گرفتم با دوقلوها نی نی بازی (به یاد دوران شیرین و پر از استرس نوزادی ، اون روزا صدای گریه کیارش اوَاوَ....بود و صدای گریه کیانا اونگیخ اونگیخ.....)وقتی بهشون گفتم که نی نی بودین اینجوری گریه می کردین دو تاشون از خنده غش کرده بودنو مرتب صدای نوزادیشونو در میاوردن.البته بعضی وقتا منم نی نی میشم و گریه می کنم و خودمو براشون لوس می کنم . کیانا فورا بوسم می کنه و میگه مامان نازه ماهه ولی کیارش انگشت اشارشو می گیره جلوی بینی ش و میگه نی نی هیس نی نی هیس
یه روز خوب در پارک پردیسان:
کیارش و کیانا یه روز خوب با عمو مرتضی و عمو امین داشتن و خیلی زیاد بهشون خوش گذشت ، با دوچرخه و اسکوتر پارسا بازی کردن ، هاپو دیدن و توپ بازی کردن
اینم یه عکس دسته جمعی کیارش و کیانا با پسر عمو پارسا و دینا:
اواسط اسفند و یه شب سرد برفی در جووانا:
الهی مامان قربون سیب زمینی خوردنتون بشه
اوفففففففففففففف ، واییییییی:
خیلی جالبه که کیارش وقتی می خوره زمین ویا جاییش درد می گیره میگه اووف ولی کیانا میگه واییییییییی
حساسیت کیانا و کیارش به پتو:
مدتیه کیانا و کیارش علاقه عجیبی به پتو پیدا کردن و موقع خواب سراغ پتوشونو می گیرن . پتوی کیانا عکس خرگوش داره و کیانا میگه بتو اَگوشی و پتوی کیارش عکس هاپو داره و بهش میگه بتو آپو. البته حساست کیانا به پتوش خیلی زیاده مثلا هر وقت پتوشو می ندازم تو لباسشویی ، تا لحظه ای که پتو شسته بشه کنار ماشین میشینه و گریه میکنه
گم شدن کیارش:
آخرای اسفند یه روز که با کیارش و کیانا رفته بودم خونه بابا جون ، بعد از اینکه ماشینو پارک کردم اول کیف لباساشونو گذاشتم پایین و بعد هم کیارش ، لحظه ای که اومدم کیانا رو پیاده کنم دیدم کیارش داره می ره سمت آسانسور . هر چی صداش کردم و خواستم که صبر کنه توجهی نکرد . منم کیانا به بغل دوییدم سمتش که یهو دیدم کیارشی غیب شده . از این طرف به اون طرف می دوییدم وبلند بلند میگفتم کیارش کیارش، حتی کیانا هم با صدای بلند می گفت داداش داداش.... تو پارکینگ بزرگ چند طبقه نمی دونستم چیکار کنم و در آخر شروع کردم به گریه کردن و از خدای بزرگ پسرم و خواستم واینکه مراقبش باشه و اتفاقی براش نیوفته که یهو دیدم از پشت یه ماشین پرید تو بغلم اول فکر کردم قایم شده آخه عاشق دال بازیه ولی وقتی خودشم شروع به گریه کرد فهمیدم حسابی ترسیده . الهی قربون خانوم کوچولوی مو طلا برم که داداشی رو غرق بوسه کرد.
یه روز گرم زمستونی :
آخرای اسفند وروجکا رو با بابایی بردیم پارک و فکر می کنم آخرین پارک در سال 91 باشه و کلی بهمون خوش گذشت و کیارش و کیانا سرسره بازی کردن، توپ بازی و ....
چهارمین سفر هوایی:
آخرای اسفنده و کیارش و کیانا چهارمین سفر هوایی رو با صندلیهای اختصاصی و در کنار بابا رضا به زادگاه پدری داشتن . همه چیز در ابتدا خوب و عالی بود و کیارش و کیانا کاملا هواپیما رو می شناختن و با دیدنش ذوق کنان می گفتن هواپا هواپا . در طول پرواز هم می رفتن پیش مهماندارا و اونا هم براشون اسباب بازی درست می کردن ،ولی زمانیکه هواپیما در حال فرود بود به خاطر اختلاف فشار کیارش و کیانا شروع به گریه کردن و ظاهرا گوشاشون گرفته بود . من و بابایی هم از درد نفسای زنذگیمون ناراحت بودیم و هم خندمون گرفته بود ،آخه کیارش و کیانا با گریه فراوون باباجون و مامان جونو صدا می کردن و ازشون کمک می خواستن.اینم یه عکس خسته از کیارش و کیانا در فرودگاه بوشهر: