32 ماهگی کیارش و کیانا+پنجمین سفر هوایی
خوشگلای من 32 ماهگیتون مبارک و پر از شادی و سلامتی
بهترین لحظات دنیا لحظات مادر بودنه و خدایا هزاراااااااااااان بار شکررررررررررت که من دوتا از بهترین و پاکترین و معصومترین فرشته های تو رو دارم و این یعنی آخر بخشندگی و لطفت به من مادررررررررر
چه خانوم زیبا و با شخصیتی ، چه تیپی زده ، چه عینکی ، چه کلاهی!!
این که خواهر خوشگله خودمه پس بذار یه ذره لم بدم
شاعر شدن خانوم کوچولو!!!!!
از حدودای یک سالگی هر وقت پارک می رفتیم و کیانا تاب بازی می کرد براش شعر تاب تاب عباسی رو می خوندم ولی الان مدتیه خانوم خلاقِ من شعر رو به صورت زیر می خونه
تاب تاب عباسی خدا منو نندازی اگه منو بندازی منم تو رو می ندازم
خونه مامان جون:
کیارش و کیانا خونه مامان جون و یا به عبارتی بابا جونو خیلی دوست دارن و حسابی اونجا رو بهم می ریزن ، روی دیوارای تازه نقاشی شده ، خط خطی می کنن ، قابلمه های مامان جونو می ریزن بیرون گوشی دایی علی رو قاپ می زنن ، از تخت مامان جون به عنوان سکوی پرش استفاده می کنن و...البته بعد از این همه شیطنت اینجوری می خوابن:
اینجا زیر میز ناهار خورین و گوشی دایی رو قاپ زدن:
تولد بابایی:
تولد بابایی چند روز پیش بود ولی چون بابا رضا ماموریت بود ، تولد با چند روز تاخیر برگزار شد .کیک سلیقه مرد کوچولو ریزه میزه س.
کیانا میگه خدافظ پوشک:
تقریبا چهار ماهی هست که کیانا رو از پوشک روز گرفتم ولی تقریبا هر شب کیانا رو با زور و گریه پوشک می کردم و خودمم از این شرایط ناراضی بودم تا اینکه اوایل 32 ماهگی تصمیم گرفتم خوشگلِ طلا رو از پوشک شب بگیرم و کیانا هم از همون موقع حسابی همکاری کرد و اوایل می ترسید و یه بار منو بیدار می کرد که بره دستشویی ولی بعد از اون تا صبح راحت خوابید و با پوشک رسما خداحافظی کرد و به قول خودش خدافظ پوشک!!
ریش تراش:
مرد کوچولوی مامان علاقه عجیبی به وسایل برقی خونه از آب میوه گیری و چرخ گوشت گرفته تا ریش تراش داره و از اونجایی که نمی تونه وسایل سنگین تر رو همه جا با خودش ببره در نتیجه همیشه ریش تراش بابایی تو دستشه و حتی بیرون هم با خودش می بره . یه روز که می خواستم ببرمشون بیرون طبق معمول ریش تراش تو دستش بود و منم چندین بار بهش تاکید کردم که مبادا گمش کنی که اون وقت بیچاره مامانی. به محض رسیدن به مرکز خرید هوس بستنی کردن و بعد هم پیتزا ، ولی چون با خوردن پیتزای بیرون مخالفم ، اومدیم خونه و به محض اینکه لباسامونو عوض کردیم کیارش گفت مامان فکر کنم ریش تراشو جا گذاشتم ای خدا از اون چیزی که می ترسیدم سرم اومد....بدو بدو لباسارو پوشیدیم و برگشیم جلوی بستنی فروشی که اونجا نبود و یهو چشمم به خودپرداز بانک افتاد و یه نگاهی کردم و خوشبختانه همونجا بود و اینقده ذوق کردم که همونجا سفارش پیتزا دادم. اینجا کیارش در انتظار پیتزا:
پنجمین سفر هوایی:
بابا حاجی از پیشمون رفته ولی یاد و مهرش همیشه تو دلمون زنده س و گاهی هم براش بهوونه می گیره . امید که روحش در آرامش باشه ، به مناسبت سالگرد فوت بابا حاجی اواسط مهر ماه سفری به زادگاه بابایی داشتیم.مسیر رفت با عمو مرتضی اینا همسفر بودیم و کیانا در طول پرواز دختر خوبی بود ولی کیارش آتیش سوزوند از نوع حسابی ، از ور رفتن با همه کلیدهای بالای سر و التماس واسه رفتن پیش عمو تا دعوا با مهماندار . نیمه دوم پرواز مشغول نقاشی شدین که نزدیکیای فرود دچار گرفتگی گوش شدین و خصوصا کیارش بلند بلند می گفت گوشم گیر شده ، نمی شنوم و ......
خواب دیدن کیانا:
شبی که کیانا آگهی فوت باباحاجیو روی در خونه دید ، فریادی کشید گفت مامان عکس باباحاجیه ، دیشب خوابشو دیدم ، دستاشو گرفتم بوس کردم ، منو برد پارک با هم بازی کردیم . چند روزی مرتب خوابیو که دیده بود تعریف می کرد و مشتاق دیدن دوباره بابا جون مهربون بود که براش توضیح دادم بابا حاجی رفته تو آسمونا و می تونه همیشه براش دعا کنه که جاش توی بهشت. کاشکی بابا حاجی زنده بود که دوقلوهای منم می تونستن از وجودش لذت ببرن
دریای جنوب:
یه روز هم همگی رفتیم آب تنی و حسابی بهمون خوش گذشت کیانا کمی شنا کرد و خدا رو شکر ترس کیارش از دریا هم ریخت و دو تاشون از دیدن مرغ دریایی که به سمتمون میومد ذوق زده شده بودن .
کیانای دلیر:
کیارش به همراه رضا:
کیارش هم میگه پوشک خدافظ:
در سفر بودیم که پوشک کیارش تموم شدو بابایی یادش رفته بود براش بگیره و ساعت دوازده شب ، یهو تصمیم گرفتم همت بکنم و مرد کوچولو رو نجات بدم . البته یک یا دو بار نصفه شب بیدارش می کنم و می برمش دستشویی و خدا رو شکر همه چیز خوب پیش می ره و کیارش هم به پوشک گفت خدافظ من دیگه مرد واقعی شدم.
اینم عکسای خوشگلِ من تو حیاط مامان جون(الهی مامان قربون ژستت بره):
حرفهای بامزه:
- کیارش به محض رسیدن به خونه باباحاجی و دیدن درختای نخل ، با هیجان می گه وووی مامان جنگل!!
- کیارش با دیدن مارمولک میگه مامان اسکار!!!!!!
- کیارش میگه پسر مامان بزرگ بوس بوس
پرستارای کوچولوی من!
سرم درد می کنه و سرمو با روسری بستم و بی حال رو زمین افتادم یهو می بینم مرد کوچولوی من با یه لیوان آب بالای سرم وایساده و میگه عزیزم آب بخور خوب بشی. خدای من! وقتی این صحنه رو دیدم همه دنیا مال من بود با همه سر دردی که داشتم .کیانا رو دیدم که از اتاقشون بالش آورده و میگه مامان سرتو بذار روش خوب بشی ، منم برات ذعا می کنم و نماز می خونم که خوب بشی . کمی بعد دختر و پسر نازمو می بینم که منو بغل کردن و برام لا لایی می خونن که خوابم ببره . خدای بزرگ رو مثل همیشه شاکرم و ازش می خوام که به هر کسی که که در انتظار بچه س، ببخشه و این لحظه های ناب رو بده
حمام کردن دوقلوها:
خوشحالم که همیشه آب بازی رو دوست دارین و همیشه واسه حمام رفتن آماده این و البته به منم حسابی خوش می گذره چون یه ساعت باهم بازی می کنیم ولی بعد از حمام من، خسته و کوفته و شما شاد و شنگولتر . قدیمیا می گفتن بچه رو ببرین حموم راحت بخوابه مالِ ما سر حالتر میشناینم عکس دو تا وروجک ِ ترگل ورگل:
مهمونی خداحافظی لیلا جون:
آخرین جمعه آبان ماه همه فامیل ویلای خان دایی بودیم ، کیانا هوس گیلاس کرده بود و بهانه گیری می کرد و اینبار بابا جون ابنکار به خرج داد و براش انگور سیاه چید و گفت گیلاسه!!!اینجا مثلا داره گیلاس می خوره
همیشه خیلی بهمون خوش می گذشت ولی اینبار با همیشه فرق می کرد با اینکه لبامون خندون بود ولی همه چشماشون بارونی بود . لیلای عزیزم برای همیشه عازم خارجه شد. ایشاله که همیشه و هر کجا که هست در کنار همسر سلامت و شاد باشه و هر از گاهی به وطن برگرده و دیدارها تازه بشه .عزیزم از همینجا براتون بهترینها رو آرزو می کنم