سال نو 90 و سیزده به در به همراه دوقلوها
امسال برای اولین بار سفره هفت سین رو خونه خودمون انداختیم و البته دوتا فرشته کوچولو به خانوادمون اضافه شده خانواده بابایی که اینجا نیستن ، خانواده مامانی هم ما رو به نمک آبرود فروختن و شب عید ما رو تنها گذاشتن
یه خاطره جالب ، هنوز 40 روزتون نشده بود و من داشتم پرتغال می خوردم که دیدم کیانا داره منو نگاه می کنه و ملچ ملوچی راه انداخته که بیا و ببین.یهو یادم اومد که تو دوره جنینی هم وقتی پرتغال می خوردم خوشش میومدو با مشت به دیواره دلم میزد. از پیشش بلند شدم و به خودم قول دادم تا هر وقت که نمی تونه پرتغال بخوره جلوش نخورم.اون پرتغاله هم کوفتم شد.
یه خاطره پستونکی تازه به دنیا اومده بودین که یه روز عمه لطیفه زنگ زد و گفت جوجوها پستونک می خورن یا نه؟ من که خیلی متعجب شده بودم گفتم نه ، خیلی زوده و دلم نمی یاد. وای وای ولی یه روز ظهر که باهاتون تنها بودم خیلی موقع خواب بی تابی می کردین و من هم پستونکهاتون رو آوردم و گذاشتم دهنتون . کیانا که ملچ ملوچی راه انداخته بود ولی کیارش زیاد خوشش نیومد . من هم تونستم یه خواب کوچولو بدون اِه اِه برم.
امسال هم مثل سالهای قبل ١٣ به در با همه فامیل دماوند هستیم و شما ٤٠ روزه شدید و البته خیلی هم آبرو داری کردید و اصلا بیتابی و بی قراری نکردید و خیلی هم خوش گذشت ولی این خوشی مثل سالهای قبل نبود چون به قول دایی مهدی من مثل ماده پلنگ مراقب شماها بودم . آخه تمام فامیل اونجا بودن و خیلی شلوغ پلوغ بود. ولی واویلا از مسیر برگشت به تهران ... من و بابایی و بابا بزرگ و مامان بزرگ و دایی مهدی و شما دو تا وروجک تو یه ماشین بودیم و مسیر دماوند -تهران هم به طرز وحشتناکی شلوغ بود و شما دو تا گشنتون بود و پمپرزهاتون پر شده بود و .....
من هم اینجوری شده بودم