کیارش و کیاناکیارش و کیانا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

دوقلوهای من کیارش و کیانا

Ghuovvuyvyuv

خاطرات دوران بارداری و زایمان

1389/11/29 14:37
نویسنده : الهام
9,342 بازدید
اشتراک گذاری

٧ تیر 1389

صبچ اول وقت رفتم آز دادم و قرار شد بعد از ظهر بابایی بره و جواب آزمایش رو بگیره. ساعت ٢ بود که رفتم تهران کلینیک دیدن سارا و گل پسرش و با دیدن راستین کوچولو برای اولین بار دلم لرزید و آرزو کردم که جواب آزمایشم مثبت باشه . بعد از ظهر بابا نتونست جواب آز رو بگیره و خودم رفتم .خانومی که جواب آزمایشات رو می داد به خانومهایی که باردار بودن تبریک می گفت ولی به من چیزی نگفت ، من هم کلی ناراحت شدم ولی برگه آزمایش رو که دیدم مقدار بتا خیلی زیاد بود و مشکوک شدم و رفتم پیش دکتر . خانوم دکتر بهم تبریک گفت و من هم خوشحال و خندان رفتم خونه و بابا رضا یه عالمه خوشحال شد. بعد به مامان بزرگ زنگ زدم و خبر بارداری رو دادم که اون هم خیلی خوشحال و البته شوکه شد و خیلی زود این خبر مثل بمب تو فامیل منفجر شد. هوراااااااااااااااااااااا.من هم همون روز بهترین هدیه از خداوند بزرگ رو گرفتم و احساس مادر بودن هم همون لحظه در وجودم شکفته شدو احساس کردم همه دنیا مال منه.

          

٢١

تیر ١٣٨٩

دوهفته بعد از تست بارداری اولین سونو رو تو مطب خانوم دکتر انجام دادم که مشخص شد تنها یه کیسه خالی بدون نبض وجود داره. من و بابایی خیلی ناراحت شدیم ولی دکتر کمی دلگرمی داد و گفت ١ هفته دیگه مجددا بریم پیشش.

٢٨ تیر ١٣٨٩

اینبار خانوم دکتر بعد از سونو ما رو شگفتزده کرد bc4.gifو گفت قلب اولی تشکیل شده ولی دومی هنوز قلب نداره

  واییییییییییییییی من دوقلو باردارم . من که کلی ترسیده بودم ولی بابایی کلی خوشحال بود.قرار شد ١ هفته دیگه هم مجددا برای سونو بریم بابایی از اول هم عاشق دوقلو بود و همیشه از خدا دوقلو می خواست .یه بار هم چند سال پیش عمه خاتون آرزو کرده بود که خدا بهمون دوقلو بده. حالا نمی دونم خدا صدای بابایی رو شنیده یا عمه خاتونو

 

٥ مرداد ١٣٨٩

هورااااااااااااااا .بعد از سونو معلوم شد که دوتاتون قلب دارید و هزار ماشاله مثل ساعت هم می زنن. 

ولی از این به بعد استرس های من شروع شد . چون می دونستم بارداری دوقلو پر خطره واینکه بعدا چطوری بهتون شیر بدم، چطوری بغلتون کنم و........ هنوز هم جنسیتتون معلوم نیست ولی خوب من دخملی خیلی دوست دارم bb4.gif.این روزا خیلی ویار دارم و حالم خیلی بده ، سرکار همش خوابم میاد و مرتب می رم زیر سرم و آمپول ضد تهوع می زنم.هیچی نمی تونم بخورم و خیلی هم وزن کم کردم.

٢٧ مرداد ١٣٨٩ ، ١١ هفته +٢ روز

اولین تست غربالگری که شامل سونو و آزمایش هست رو انجام دادم ، اینجا ١١ هفته و ٢ روزتونه

قل اول سمت چپ وپایین با موقعیت دورسال و قل دوم سمت راست و بالاتر با موقعیت ورتیکال.

دکتر گفت قل اول گل پسره Love Son picture ولی جنسیت قل دوم معلوم نیست. وای اگه بدونید من و بابایی چقدر استرس داشتیم. خدارو شکر همه چیز نرماله و شما کاملا سالم هستید.امروز هم بعد از سونو به خانواده بابایی خبر بارداری رو دادیم و همه رو خوشحال کردیم. امروز به بابایی گفتم خداکنه قل دوم دختر باشه ولی بابایی دعوام کرد و گفت هر چی خواست خداست ولی من از ته دل از خدای بزرگ خواستم که بهم دختر هم بده آخه من عاشق دخترم.

١٩ مهر ١٣٨٩، ١٩ هفته

موقعیت همون قبلیه ولی جنسیت قل دوم معلوم شده ، هورااااااااااااااا دخترههههههIts A Girl picture

وزن پسملی ٢٧٠ گرم و دخملی ٢٦٢ گرم، پسرم از خواهرش یه کوچولو تپل تره که به گفته دکتر کاملا طبیعیه. .تو راه به مامان بزرگ زنگ زدم و گفتم قل دوم دختره که اون هم از خوشحالی زبونش بند اومده بود و باورش نمی شد.فردای همون روز هم با مادر بزرگ شال و کلاه کردیم رفتیم خرید سیسمونی . وایییییییی چه حس قشنگیه زیرپوش کوچولو ، جوراب کوچولو ، خلاصه همه چیز کوچولو موچولو.چقدر واسه کیانا لباس خریدیم، آخه لباسهای دحترونه خیلی خوشگلن. بابا رضا هم می گه در عوض واسه پسرم ماشین می خرم.

٤ دی ١٣٨٩ ،٢٩ هفته+٥ روز

 اینجا جفتتون چرخیدین و موقعیت عرضی دارین . وزن پسملی ١٥٢٧ گرم ودخملی ١٤٠٤ گرم.این روزها خیلی سنگین شدم بابایی و بابا بزرگ خیلی استرس دارن که مبادا سر کار کسی بهم تنه بزنه یا اتفاقی بیوفته ولی دکترم اصرار داره که فعالیت برای خودم وفسقلیها خوبه پس تا وقتی می تونم سر کار میرم .تشخیص اینکه این حرکت مال کدومتونه تقریبا سخته . ولی اینو فهمیدم که پسملی صبح زود بیدار می شه و شروع می کنه به دست و پا زدن و تقریبا تا ساعت ٥ ادامه داره ولی دخملی خوش خوابه و تازه ٦ عصر  تا نزدیکهای صبح وول می خوره و نمی ذاره من بخوابم.

١٩ دی دکتر ویزیتم کرد و گفت باید روزی نیم کیلو گوشت بخورم تا وروجکها وزن بگیرن .به خاطر همین تصمیم گرفتم از این به بعد کار نکنم و از مرخصیم استفاده کنم.

این روزا باید خیلی حواسم بهتون باشه و تکوناتون رو مرتب چک کنم ، این هم کار سختیه آخه زیاد معلوم نیست که کدوم کدومه. ولی به هر حال من مامان دوقلوام و خیلی زیاد حواسم سر جاشه. هنوز تو دلم هستین ولی  فهمیدم که قند عسل لیموشیرین دوست داره و دختر طلا پرتغال. هر وقت  شک می کنم که پسملی حرکت نمی کنه لیمو شیرین می خورم و اون هم با لگد جوابم رو میده و هر وقت به دخملی مشکوک می شم پرتغال می خورم و اون هم با مشتهای کوچولوش جوابمو می ده.

١٨ بهمن ١٣٨٩، ٣٦ هفته

مجددا رفتیم سونو که زمان زایمان رو مشخص کنیم، بابایی هم تو اتاق سونو بود و از مانیتور بزرگی که توی اتاق بود شما فسقلیهارو می دید که یهو دیدیم که پسملی با کف پاش می کوبه تو سر خواهرش ولی دختر مهربون من ،سر داداشی رو ناز می کنه . من که خیلی عصبانی شده بودم و همش می گفتم وقتی به دنیا اومدی به حسابت می رسم که دیگه دست رو خواهرت بلند نکنی . آقای دکتر می گفت اگه من باشم هفته آینده سزارین می کنم ، آخه مامان خیلی چاقالو شده ولی نظر خانوم دکتر اینه که هر چی جوجوها بیشتر تو دلم بمونن بهتره و نارس نمی شن و نیازی به ان آس سی یو ندارن.من هم همه این سختیهارو تحمل می کنم تا شما به سلامتی به دنیا بیاین پسرم رفته تو لگن جاش حسابی تنگه و از شب تا صبح لگد میزنه و این منو خیلی می ترسونه و البته خیلی نگرانشم که موقع خواب بهش فشار نیاد به خاطر همین نمی تونم بخوابم و از شب تا صبح روی کاناپه می شینم . میترسم با پاهای کوچولوش کیسه آبشو پاره کنه و زودتر خودشو بندازه بیرون. دختر کوچولومم که همچنان موقعیت عرضی داره و حرکت دستاش اینقدر محکمه که از روی شکم کاملا محسوسه و دلم می خواد این دستهای کوچولو رو زودتر ببینمو ببوسم.

وزن پسملی ٢٤٠٩ گرم و وزن دخملی ٢٤٥٢ گرم

آخی خیالم از هر لحاظ راحت شد ، هر بار که می رفتم سونو می مردم و زنده می شدم .بابایی رو که نگو همین جور کدئین می خورد . این آخرین سونو بود و داشتیم برمی گشتیم که خیلی عمیق گفتم خدایا شکرت . بابا رضا با خشم نگاهی کرد و گفت بگو هزار بار شکرت . من هم گفتم یه بار به زبون آوردم و ده ها هزار بار تو دلم خدا رو شکر کردم.

خدایا شکرت ، خدایا شکرت......... 

 

٢ اسفند ١٣٨٩ ، ٣٨ هفته

ساعت ٥ صبح از خواب بیدار شدم و بینهایت استرس داشتم و بعد از اینکه ٢ رکعت نماز خوندم اضطرابم کم شده بود و بابایی رو از خواب ناز بیدار کردم و راهی بیمارستان شدیم و ترس و استرس شدید از چشمهای بابا رضا پیدا بود من هم از نارس بودن شما ، احتمال زردی و.... خیلی می ترسیدم . من برای زایمان آماده بودم ولی دکتر کمی دیر اومد و اتاقهای عمل هم پر شده بود . از یه طرف صدای مضطرب بابا رضا از بیرون می اومد که به خاطر این تاخیر نگران بود و از طرف دیگه هر بچه ای که به دنیا میومد صدای گریشو می شنیدم و پرستارا بچه ها رو یکی یکی بهم نشون می دادن و دلم آب شده بود برای دیدنتون . دکتر اومد و رفتیم برای زیباترین لحظه زندگیم.......

  وای نمی دونید چه حس قشنگی بود ، لحظه ای که شما دوتا رو تو اتاق عمل گداشتن تو بغلم ، تمام وجودم غرق شادی شد .اول کیارش به دنیا اومد و به نظر خانوم دکتر شبیه بابایی بود، بعد هم  کیانا به دنیا اومد که خیلی سفید و کوچولو و به نظر خانوم دکتر دخملی هم شبیه من بود.من تقریبا 4 ساعت تو ریکاوری بودم ، وقتی به بخش منتقل شدم بابابزرگ و مامان بزرگ مهربون،دایی علی ومهدی و خاله زری جون منتظرم بودن . چند لحظه بعد شما فسقلی ها وارد شدید. کیارشی که اینقدر ناخنهاش بلند بود تمام صورتش رو چنگ زده بود و حسابی با خودش دعوا کرده بود ، کیانا هم مثل این عروسکهای خواب که تو قنداق خوابیدن ، لالا بود .خداوند بزرگ رو به خاطر سلامتی شما دوتا هزاران بار شکر می کنم.

بعد از اینکه ساعت ملاقات تموم شد همه رفتن و مامان بزرگ پیشم موند .البته بابا رضا و دایی مهدی که از دیدن شما سیر نمی شدن یواشی تا آخر شب چند بار اومدن تو اتاق و با فسقلیها بازی کردن .آخرای شب بود و شما گریه می کردید و مامان بزرگ هم حریف شما نمی شد،که از بخش نوزادان اومدن و شما رو بردن . تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی برد و چند بار تلاش کردم که از تخت بیام پایین وبیام شما رو ببینم که نتونستم، گریههههههههههههه

ساعت ٦ صبح بود که پرستار اومد تو اتاق و کمک کرد که بلند بشم ، وایییییییییی یه لحظه احساس کردم سقف بیمارستان رو سرم خراب شد و خواستم بشینم که پرستار گفت اگه راه نری جوجوهات رو نمی یاریم ببینی،من هم به شوق دیدار شما درد رو تحمل کردم و بلند شدم. 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مریم ( مامی برسام و برسین )
14 آذر 90 2:29
مبارکککککککککککککککککککککک وبلاگ خوشکلتون بوسسسسسسسس


مرسی مریم گلی
سمي
28 آبان 93 10:43
سلام خانمي .من هم دو قلو باردارم دفعه ي اول كه رفتم سونو گفت يك ساك حاملگي با سن 5هفته و3روز ويك عدد كيست دارم اما سه هفته بعد كه رفتم گفت دو عدد ساك يكي با سن 8هفته و4روز وداراي ضربان قلب وديگرب با سن 5هفته بدون ضربان قلب .الان 2هفته ي ديگه بايد صبر كنم ببينم دومي ضربان گرفته يانه .آيا مال شما هم سنا شون فرق داشت تو رو خدا خبرش رو بهم بدين
الهام
پاسخ
عزیزم تو وبت برات پیغام گذاشتم