روز تولد کیارش و کیانا
دختر و پسر نازم، چه زیباست لحظه های آمدنتان را به انتظار نشستن
چه دل انگیز است و چه شوقی دارد دیدن روی ماهتان برای اولین بار
و چه خاطره انگیز و شیرین است قدمهای کوچکتان را در زندگیمان گذاشتن و لحظه لحظه گام برداشتنتان به سوی سعادت و خوشبختی و هر چه که زیبایی هست
دختر و پسرم
عاشقانه هایی که نوشته میشود
خاطره هایی است که در انتظار دیدن شما به وجود می آیند
خاطره هایی است از شما , از هدیه هایی که خداوند به ما عطا کرده
با امید به روزی که با چشمان زیبایتان این خاطرات را بخوانیید و بدانیید که چقدر برای ما عزیز بودیید و هستید و خواهید بود
تا روزی که این خاطرات را بخوانیید و بدانید که از اولین روز به وجود آمدنتان چگونه با شوق منتظرتان بودیم و چگونه آمدنتان را به انتظار نشستیم و برایتان دعا کردیم.
تا روزی که بدانید
عزیزان دلم , ما یعنی مامان الی و بابا رضا, همیشه عاشقانه دوستتان داشیم و تا بینهایت دوستتان خواهیم داشت و برای سعادتتان دعا میکنیم.
2 اسفند 1389 در بیمارستان عرفان کیارش ساعت 10:42 با وزن 2960و کیانا ساعت 10:46 با وزن 2490 به دنیا اومدن و زندگی ما رو ستاره بارون کردن در این روز لذت بخش ترین چیز زندگیم ...لدت بخش ترین احساس زندگیم و لذت بخش ترین درد های زندگیم رو از خدا هدیه گرفتم .امیدوارم این حس و این لذت نصیب هر کسی که آرزوشو داره بشه
٢ اسفند ساعت ٥ صبح از خواب بیدار شدم و بینهایت استرس داشتم و بعد از اینکه ٢ رکعت نماز خوندم ، اضطرابم کم شده بود و بابایی رو از خواب ناز بیدار کردم و راهی بیمارستان شدیم و ترس و استرس شدید از چشمهای بابا رضا پیدا بود من هم از نارس بودن شما ، احتمال زردی و.... خیلی می ترسیدم ولی خداوند بزرگ رو به خاطر سلامتی شما دوتا هزاران بار شکر می کنم.
وای نمی دونید چه حس قشنگی بود ، لحظه ای که شما دوتا رو تو اتاق عمل گذاشتن تو بغلم ، تمام وجودم غرق شادی شد .اول کیارش به دنیا اومد و به نظر خانوم دکتر شبیه بابایی بود، بعد هم کیانا به دنیا اومد که خیلی سفید و کوچولو و به نظر خانوم دکتر دخملی هم شبیه من بود.من تقریبا 4 ساعت تو ریکاوری بودم ، وقتی به بخش منتقل شدم بابابزرگ و مامان بزرگ مهربون،دایی علی ومهدی و خاله زری جون منتظرم بودن . چند لحظه بعد شما فسقلی ها هم به جمع ما پیوستین. کیارشی اونقدر ناخنهاش بلند بود که تمام صورتش رو چنگ زده بود و حسابی با خودش دعوا کرده بود ، کیانا هم مثل این عروسکهای خواب که تو قنداق خوابیدن ، لالا بود .