کیارش و کیاناکیارش و کیانا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

دوقلوهای من کیارش و کیانا

Ghuovvuyvyuv

26 ماهگی کیارش و کیانا و سال نو 92

بر ما سالی گذشت و بر زمین گردشی و بر روزگار حکایتی امید آنکه آن کهنه رفته باشد به نکویی و این نو همی آید به شادی سال نو  92 بر سر مزار بابا حاجی مهربون تحویل شد ، باورِ نبودش برای همه سخته ولی واقعیت تلخیه و تنها کاری که میشه کرد ، دعا برای آرامش روح بابا بزرگ مهربون و دوست داشتنی . نیست ولی یادش همیشه تو قلبمون زندس.امیدوارم که سال جدید برای همه سادی توام با شادی باشه باز هم مثل همیشه این سفر پر از خاطرات تلخ و شیرین بود، از داماد شدن عمو سردار تا اتفاقاتی که واسه کیانای من افتاد.  یه روز صبح که کیانا از پله های تارمه بالا می رفت ناگهان زمین خورد و گوشه دندون جلوییش شکست و کمی لق شد  . وای نمی تونید حال منو تصور کنید م...
1 ارديبهشت 1392

25 ماهگی کیانا و کیارش و چهارمین سفر هوایی

دَدَر رفتن کیانا به تنهایی: اوایل اسفند یه روز ظهر کیانا خیلی تو خودش بود و درگیر جوراب پوشیدن ، و منم کنار کیارش تی وی می دیدم که صدای در ورودی رو شنیدم ولی از اونجایی که دستشون به دستگیره نمی رسه خیالم راحت بود که یهو دیدم کیانا کفشاشم پوشده و با حالت دو رفت تو اتاقش و کاپشنش رو هم برداشت و دوباره دویید سمت در و اینبار هم صدای در اومد . منم رفتم سمت در که دیدم بلههههههه خوشگله بلا در ورودی رو باز کرده و کنار آسانسور ایستاده . ازش پرسیدم کجا می ری؟ خودشو لوس کرد و گفت دَدَ. کیارش و کیانا نی نی میشن! یه روز که وروجکای مامان خیلی بازیگوشی می کردن و هوا هم خیلی سرد بود که ببرمشون بیرون ، فکر بکری به ذهنم رسید و تصمصم گرفتم با ...
19 فروردين 1392

تولد دو سالگی کیارش و کیانا

امروز 2 اسفند 1391 نفسای من دو ساله شدن و من و بابایی رو غرق شادی کردن . خدای بزرگ رو هزاران بار شکر می کنم که به من و بابایی سلامتی داد که بتونیم شاهد دو سالگی گلدونه های زندگیمون باشیم. امسال به خاطر فوت باباحاجی مهربون جشن تولد نداشتین، البته کادو گرفتین و خاله زری مهربونم مثل همیشه سورپرایزمون کرد و کادو های خوشگلی براتون آورد.اینم عکسای آتلیه :     ...
11 اسفند 1391

تلخیهای قبل از تولد، تولد تا دوسالگی

اول از همه خدای بزرگ رو به خاطر نعمتهایی چون شما که به من و بابایی داده شاکریم و دوست دارم یه کوچولو از قبل از تولد تون بگم: خدا می دونه که چقدر از زایمان زودرس می ترسیدم ، چقدر از کامل نشدن ریه هاتون و زرد شدنتون ولی به لطف خدای بزرگ بارداری خوبی داشتم و بعد از تولد  نیازی به دستگاه نیکو پیدا نکردین و زرد هم نشدین. بعد از تولد ، نگرانیهای من و بابایی شکل دیگه ای به خودش گرفت. با اینکه کمکی زیاد بود و مامان جون هم تا سه ماه پیشمون بود ، به خاطر زایمان سنگینی که داشتم تا مدتها از نظر جسمی و کم خوابی به شدت ضعف داشتم . اوایل که با سرنگ اونم دو ساعت یه بار بهتون شیر می دادیم که بتونین شیر خودمو بخورین ، وای که چقدر سخت بود.همون روزا...
5 اسفند 1391

24 ماهگی کیارش و کیانا

تقریبا دو سال از اومدن فرشته های کوچولو به زندگی من و بابایی می گذره و ما روزی هزاران بار خدای بزرگ رو به خاطر نعمتهای زیادی که بهمون داده شکر می کنیم .کیارش و کیانای عزیزم گرمی زندگی ما رو بیشتر کردن و با هر لبخندشون همه دنیا از آنِ من و باباییه و با هر مریضی غمِ عالم به دلمون. حالا شمارش معکوس واسه دو سالگی کیارش و کیانا شروع شده می خوام کمی از غذاها ، میوه ها ، تنقلات، نوشیدنیهای  و ....مورد علاقتون بگم غداهای مورد علاقه :کباب ، آش ،سوپ،کوکو، ماکارانی،قرمه سبزی،ذرت مکزیکی و کتلت میوهای مورد علاقه: موز، سیب، خربزه، هندوانه،خیار،لیموشیرین،انار، خرمالو ، لبو تنقلات مورد علاقه: چیپس، سیب زمینی سرخ کرده،نقل،بستنی،پاستیل،بیسک...
4 اسفند 1391

23 ماهگی کیارش و کیانا

 فقط و فقط دو ماه تا دوسالگی نفسای مامان باقی مونده و در حالی که روز بروز شیرین تر و عاقلتر میشن . خیلی از خصوصیاتتون هم شبیه بزرگا شده و دیگه رو پا تمی خوابین و کنار خودمون دراز می کشین و می خوابین .مرد کوچولوی مامان هر شب موقع خواب من و بابایی و کیانا جونو بوس میکنه . الهی مامان فدای این همه عشق و مهربونیت بشه. هفته اول زمستون با بابایی رفتیم فان پارک هایپر و کلی خوش گدروندیم شب بسیار خوبی بود و کلی خوشگلای مامان بازی کردن  خصوصا که در بدو ورود مورد استقبال باب اسفنجی قرار گرفتیم . باب اسفنجی باب اسفنجی کوچولوی شلوار مکعبی       اسپانج کوچولوی دندون خرگوشی دوقلوها با من و بابا...
3 بهمن 1391

22 ماهگی کیارش و کیانا

مدتی که خونه بابا حاجی بودیم ، رقتارتون مثل این بود که مدتها حبس بودید و احساس آزادی می کردین. از روزی که رسیدیم تا روز آخر بارندگی بود و شما هم که از نزدیک این همه بارون ندیده بودید و حسابی خوشحالی می کردین. قسمتی از حیاط آب جمع شده بود و کیانا دوید تو اب و پا می کوبید و کیارش هم با سر شیرجه زد توی آب . فقط خدا می دونه که در روز چند بار لباساتون رو عوض می کردم و به سختی می شد تو خونه نگهتون داشت. اینم مرد کوچولوی مامان تو فرودگاه بوشهر: تو این سفر همه عمه ها و عموها رو می شناختین و به عمو ، عَم می گفتین و کیارش عمه رو درست تلفظ می کرد ولی کیانا یه دونه" ی "به آخر عمه اضافه می کرد و میگفت عمه یِ . این مدت کیانا عل...
3 بهمن 1391

21 ماهگی کیارش و کیانا و سومین سفر هوایی

کیارش و کیانای عزیزم شما روز به روز شیرین تر می شین ، من و بابایی هم روز به روز عاشقتر . این روزا با لحن خیلی شیرینی که دل من و بابایی از تو سینه پرواز می کنه میگین مامان مامان، مامان مامان یا بابا بابا ، بابا بابا ، من و بابایی هم میگیم جونم عمرم عزیزم عسلم عشقم فدات بشم بمیرم برات ...... خوشگلای مامان از وقتی بیست ماهتون تموم شده دیگه شب تا صبح واسه شیر بیدار نمی شین ، فقط کیارش بعضی وقتا غرغری می کنه. خانوم کوچولوی من مثل ملکه ها رو صندلی عقب میشینه و کمربندش رو هم می بنده ، البته کیارش هم جلو می شینه: امروز کیارش یه کار خیلی بامزه کرد : اول تلاش می کرد که با دستای کوچوش لبه کانتر رو بگیره و به حالت بارفیکس خودش رو با...
3 بهمن 1391

دومین یلدای دوقلوهای خوشگلم

امسال شب یلدا خونه مامان جون بودیم و دایی علی به افتخار شما زود از باشگاه انقلاب اومده بود و دایی مهدی هم زودتر کارو تعطیل کرده بود . شب خوبی بود و به وروجکای مامان هم خیلی خوش گذشت ، خصوصا طلا خانوم که با موزیکی که دایی علی گذاشته بود کلی رقصید و دل هممونو شاد کرد . برای همه خانواده آرزو می کنم: روی شما به سرخی انار  ،  شب شما به شیرینی هندوانه  ، لبتان مانند پسته خندان  ،عمرتان به بلندای شب یلدا و  غمهایتان به کوتاهی روزش   یلدا مبارک
6 دی 1391