12 ماهگی کیارش و کیانا
فقط و فقط 1 ماه دیگه تا تولد 1 سالگیتون مونده و من تو این فکرم که چه جشنی براتون بگیرم.
کیارش و کیانا عاشق بطری هستن و منم بعضی وقتها بطریهای آب رو می دم بهشون بازی کنن . این روزا گل پسر مامان یاد گرفته که در بطری وهمین طور شیر شوفاژ رو باز کنه. کیانا هم که با گوشی بابابزرگ واسه خودش آهنگ می ذاره.
دیشب بابا بزرگ مهربون خونمون بود و داشت با کیارش بازی می کرد و کف پای عشق منو غلغلک می داد که یهو دیدیم کیارش هم داره کف پای بابا رو غلغلک می ده. امروز ٥ بهمن ١٣٩٠ صبح که از خواب بیدار شدم کف پای کیارش رو غلغلک دادم و دیدم اون هم همین کارو با من کرد. وای خدای بزرگ پسرم دیگه بزرگ شده ، مرد شده.
امروز عصر به همراه بابابزرگ و مامان بزرگ مهربون رفتیم بهداشت واسه قد و وزن:
کیارش وزن:9900 و قد:75.5
کیانا وزن:10200 و قد:74.5
هنوز هم کیانا تو وزن پیشتازه و کیارش تو قد
دیروز عصر که از مرکز بهداشت اومدیم خونه بابا و مامان بزرگ می خواستن برن خونشون که یهو کیارش تو راهرو به شدت پیشونیش خورد به لبه میز و اندازه یه گردو اومد بیرون و همون موقع هم کبود شد . وای دنیا تو چشام تیره و تار شد و داشتم می مردم . خدا خیلی به من و پسرم رحم کرد .
یکی از سرگرمیهای ما چهار نفر ، وقتی بابابیی از سر کار میاد ایته که بابایی تمپو بزنه ، من و کیارش دست بزنیم ، کیانا هم قر کمر میره و دست می زنه
امروز سه شنبه ١١ بهمن ، دیشب کیارش خیلی بی تابی می کرد و مرتب موهای سرشو می کند و گوشش رو می کشید . فکر کنم سر و گوشش خیلی درد می کرد . بابایی که البته خیلیییییییییییییییی دیییییییییییییییییر از سر کار اومد ، دید کیارش ١ دندون بالا رو درآورده. کیارشی مبارک باشه
الهی بمیرم قند عسلم دیشب خیلی درد داشت.
امروز 4 شنبه 12 بهمن داشتم با کیارش بازی می کردم که دیدم به جای 1 دندون 2 تا دندون بالاییش دراومده. طفلکی عشقم خیلی سر و گوشش درد می کنه.
فسقلیهای من خیلی باهوشن ، زنگ آیفون که می خوره دوتاشون می رن سمت در ورودی و کلی ذوق می کنن که داره مهمون میاد. وقتایی هم که کسی زنگ تلفن رو می زنه ولی من دستم بنده و نمی تونم جواب بدم به گوشی نگاه می کنن و می گن اَدَ.
امروز سه شنبه ١٨ بهمن ، به شدت دلم واسه پارسال همین موقع تنگ شد ، روزایی که کیارش و کیانا تو دلم بودن و شمارش معکوس شروع شده بود و چقدر دوست داشنتم دستهای کوچولوی کیانا رو که مرتب مشت می زد و ببینم و ببوسم ، پاهای کوچولوی کیارش رو که مرتب پا می زد رو ببینم و ببوسم.وای خدا جون شکرت ، هزار بار شکرت این روزا تا می تونم دستا و پاهای کوچولو موچولوتونو می بوسم و می خورمممممممممممممم.
قرار شده کیارش و کیانا به بابا بزرگ و مامان بزرگ بگن مامان جون و باباجون. مامان جون این روزا دست کیارشو می گیره و بهش میگه ماشاله ماشاله و دستش رو ول میکنه . کیارش هم دو تا قدم کوچولو بر می داره و موقع ایستادن هم واسه اینکه تعادلش رو حفظ کنه دستاشو می گیره بالا . ای خدا جونم پسرم داره مرد می شه . شکررررررررررررر.
کیانا هم چند روزیه که خواب شبش بهتر شده ، فقط خیلی بلا ترشده و از مبل بالا میره ، از صندلی میز ناهار خوری بالا می ره ، روی صندلی وایمیسه . من که جرات نمی کنم ذر اتاق خوابمونو باز کنم ، در کمتر از ٢ ثانیه وروجکا میرن روی تخت.
کیارش هم به محض اینکه تو ماشین می شینیم دستگیره در رو می گیره و باز می کنه که حتما باید قفل مرکزی رو بزنیم .عاشق لباس شویی هستید وقتی که روشنه و می چرخه ، کیارش هم یاد گرفته در ماشین لباس شویی رو باز کنه.
این روزا کیانا عاشق شومینه شده و مرتب میره و زنجیر دودکش رو می کشه پایین و کلی هم از سر و صداش ذوق می کنه ، تازه بعضی وقتا دوست داره یه کمی هم توش لا لا کنه . کیارش هم خودش می ره تو کریرش می خوابه و خودش رو لوس می کنه و ادای نی نی در میره . ای جونم ، کیارشی تو خودت نی نی هستی چرا اینقدر خودتو لوس می کنی.
دیروز سه شنبه 25 ام بابا رضا بدون ماشین رفت سر کار و منم از فرصت استفاده کردم و با مامان جون فسقلیهارو بردیم مرکز خرید تیراژه و کیارش و کیانا رو هم سوار این ماشینا کردیم و فندق های مامان هم کلی ذوق کرده بودن و تازه کیانا خیلی هم حرفه ای رانندگی می کرد و یه دستی فرمون رو گرفته بود.
این روزا با کیانا د٢کتر بازی می کنم و اول به دستش می زنم و بعد هم خودش یاد گرفته و پشتش رو می کنه و منم یکی به پشتش می زنم . الهی قربون طلا خانومم برم نمی دونه آمپول درد داره و باید گریه کنه ، بعد از آمپول غش غش می خنده.
٥شنبه ٢٧ اسفند هم رفتیم اتلیه و واسه ١ ساگیشون کلی عکس گذاشتیم که به زودی عکسها رو همین جا می ذارم.
پارسال این موقع خیلی برای دیدنتون بی تاب بودم آخه فقط ٢ روز به تولدتون مونده و من هر روز خدا رو هزاران بار به خاط شما شکر می کنم و تا الان به خیلی چیزایی که آرزوش رو داشتم رسیدم . کیارش هم از نظر ظاهری و رفتاری خیلی شبیه باباجونه ، خنده هاش، نگاهش ، خوابیدنش در حالتی که بالشش رو بغل کرده ، آرومیش ، غذا خوردنش .
قرار شده جشن تولدتون رو ٥ شنبه بگیرم و کلی هم واسه اون روز مهمون دعوت کردم .
٣ شنبه و ٤ شنبه مامان جون اومد اینجا و کلی تو تدارک جشن کمکمون کرد و ٥ شنبه هم شما رو برد خونشون تا من بتونم به کارام برسم . البته لیلی جون خیلی زودتر خونمون بود و کلی بهم کمک کرد ایشاله بتونیم زحمتاشو جبران کنیم . بوس بزرگ واسه لیلی خودم.