کیارش و کیاناکیارش و کیانا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

دوقلوهای من کیارش و کیانا

Ghuovvuyvyuv

7ماهگی کیارش و کیانا و چهار دست و پا رفتن +واکسن 6ماهگی

یه شب خونه خاله زری جون بودیم و این عکسها رو هم شیرین جون گرفته یه عالمه بوس واسه شیرین جون. ٢ شهریور من و بابایی بردیمتون مرکز بهداشت و واکسن سه گانه ،فلج اطفال و هپاتیت ب رو زدین.نمی دونم یه ذره جون گرفتین که کمتر بی تابی می کنین یا اینکه طاقت ما زیاد شده.بعد از هر واکسن فقط کیارش کمی داغ می شه . خدا رو هزاران بار شکر می کنم که تب نمی کنید.آخی تا 1 سالگی دیگه واکسن ندارید. این تاپ خوشگلرو هم شیرین جون از استانبول برای کیانا آورده که همون شب هم تنش کردیم این سارافون خوشگلرو عمه کیوان برای کیانا فرستاده ، چقدر هم به دخملی می یاد.این روزا کاملا چهار دست و پا می رید و دلتون می خواد به همه جا سرک بکشید.اینج...
1 مهر 1390

6 ماهگی کیانا و کیارش و سینه خیز رفتن

الهی قربونشون بشم یه چند روزیه که یاد گرفتن با لب و دهنشون صدا در میارن و حباب درست می کنن. تازه کیارش تو خواب هم این کارو می کنه چند روز پیش با بابایی و دایی مهدی برای خرید رفتیم هایپر استار که خیلی شلوغ بود و این لباس رو واسه کیارش ، یه دونه هم واسه کیانا خریدیم و بعدش رفتیم شام بخوریم واویلا اگه بدونید این فسقلیها چی به سرمون آوردن . اونجا رو گذاشته بودن رو سرشون ما هم شام رو آوردیم و خونه نوش کردیم . این لباس هم نصیب کیانا شد ، آخه کیارش قدش خیلی بلنده و براش کوتاه بود کیارش مرد کوچولوی مامانی خیلی اهل شعر و شاعریه  مخصوصا اگه دایی مهدی بخونه با شعر لا لا می کنه ، شیر می خوره و اروم می شه . منم ...
1 شهريور 1390

5 ماهگی کیانا و کیارش و واکسن 4 ماهگی

٢ تیر من و بابا رضا بردیمتون بهداشت و واکسن سه گانه و فلج اطفال رو زدیم و بابایی تا ظهر پیشمون بود و شما هم اصلا بی تابی نکردین . وقتی باباو مامان بزرگ اومدن پیشمون بابا هم رفت سر کار و گریه های کیارش شروع شد. فقط وقتی مامان بزرگ می بردت تو بالکن حالت خوب می شد. .اییییییییییی امان از این واکسن.  تو این عکس کیارش و کیانا لباساشونو با هم عوض کردن و دارن با هم بازی می کنن ، البته تازگیها خیلی خوب غلت می زنن و کم کم آماده می شن واسه سینه خیز رفتن این روزها حسابی آب دهنتون روون شده و دارید آماده می شید برای دندون درآوردن و کیارش هم حسابی شیطون شده و شصت پاشو می خوره وای که چقدر بانمکه ولی عسل مامان ماش...
1 مرداد 1390

4 ماهگی کیارش و کیانا

  مادر بزرگ رفته خونشون و من و بابا رو با شما فسقلیها تنها گذاشته و مثلا ما هم قراره مستقل بشیم . کیانا هم قرار شده پیش بابایی بخوابه ، البته دختر طلا معمولا شب تا صبح بیدار نمی شه وبابایی رو زیاد خسته نمی کنه ولی قند عسل منو تا خود صبح ......  چند بار واسه شیر بیدار میکنه.  Big man on campus ای خدا چقدر این پسره خوشتیپه! به کی رفته ؟ همه می گن شبیه بابا بزرگه . الهی قربونش بشم داره دل درداش بهتر می شه وایییییییی خوشگل خانوم من،خوشگل بود خوشگل ترم شد با این لباسی که لیلی جون براش خریده. وقتی به کیانا میگیم این دختره نی نی که نیست عروسکههههههههههههه ، خوشگلهههه ، باکلاسه ، باشخ...
1 تير 1390

3 ماهگی کیارش و کیانا ، واکسن 2 ماهگی+اولین هواخوری با کالسکه

 سوم اردیبهشت با بابا رضا و مامان بزرگ رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن سه گانه،فلج اطفال و هپاتیت.یه قطره خوراکی داشتین و 2 تا واکسن دیگه که به رون پاهای نازکتون زدن و قطره اسامینوفن برای تب و دردتون و کمپرس سرد و گرم هم برای جلوگیری از آبسه  . بابا ما رو گذاشت خونه و رفت سر کار . واییییییییییییی خیلی درد داشتید و بی تابی می کردید، مخصوصا کیارش . من و مامان بزرگ از شدت گریه های  قند عسل با همدیگه بحثمون شد . آخه نه من و نه مامان بزرگ نمی تونستیم پسملی رو آروم کنیم . گریه های کیارش تا فردا هم ادامه داشت و هر وقت می خواست پاشو تکون بده از اون جیغ های فرا بنفش می کشید. ولی کیانا یه کوچولو گریه کرد و خوابید. اینجا 3 ماهه شدی...
1 خرداد 1390

سال نو 90 و سیزده به در به همراه دوقلوها

امسال برای اولین بار سفره هفت سین رو خونه خودمون انداختیم و البته دوتا فرشته کوچولو به خانوادمون اضافه شده خانواده بابایی که اینجا نیستن ، خانواده مامانی هم ما رو به نمک آبرود فروختن و شب عید ما رو تنها گذاشتن یه خاطره جالب ، هنوز 40 روزتون نشده بود و من داشتم پرتغال می خوردم که دیدم کیانا داره منو نگاه می کنه و ملچ ملوچی راه انداخته که بیا و ببین.یهو یادم اومد که تو دوره جنینی هم وقتی پرتغال می خوردم خوشش میومدو با مشت به دیواره دلم میزد. از پیشش بلند شدم و به خودم قول دادم تا هر وقت که نمی تونه پرتغال بخوره جلوش نخورم.اون پرتغاله هم کوفتم شد. یه خاطره پستونکی    تازه به دنیا اومده بودین که یه روز عمه لطی...
1 فروردين 1390

ختنه کیارش

  ٢٣ اسفند ١٣٨٩ بدترین بدترین روز زندگی من   اون روز من و بابایی و دایی مهدی جون همراه شما برای حساسیت پوستیتون رفتیم پیش دکترتون و در مسیر برگشت به خونه بابا رضا گفت ببینم دکتر ارولوژ هست یا نه؟  راستش من خیلی عصبانی شده بودم و می گفتم نهههههه پسر من گشمشه ،کسی به حرف من مادر توجهی نکردو شانس من و کیارشی که دکتر هم بود  وحدودای ساعت 6 بود که بردنت اتاق عمل که به روش حلقه ختنت کنن .  نامردا نذاشتن کسی بیاد تو اتاق عمل .من هم بیرون فقط صدای گریه هات رو می شنیدم و از ته دل گریه می کردم. بعد از اینکه از اتاق عمل آوردنت بیرون دیگه گریه نمی کردی ولی وقتی منو دیدی بغض کردی و افتادی به...
1 فروردين 1390

افتادن بند ناف و اولین حمام

هفته اول تولد: این روزا کیانا خیلی ناآرومی می کنه و همه می گن خیلی بلاست ولی کیارش بیشتر خوابه ، هر دوتون موقع خواب دستاتون رو می گیریذ بالا و می خوابید و با کوچکترین صدایی از خواب می پرید و دستاتون رو باز می کنید و می ترسید. اوایل من و بابایی هم از ترس شما می ترسیدیم ولی بعدا شنیدیم که این ترس به دلیل کامل شدن سیستم عصبیتونه. افتادن بند ناف: واییییی چقدر شستن شما فسقلیها سخته البته من که هنوز حالم خوب نشده که بتونم وروجکهام رو بشورم ولی می دونم که نباید آب به بند نافتون بخوره و گیره بند ناف باید بیرون از پمپرزتون بسته بشه . چقدر با دیدن بند نافتون ناراحت می شم ، آخه یه ذره التهاب داره و می ترسم که درد داش...
1 فروردين 1390

انتخاب اسم واسه دوقلوها

فقط و فقط 1 روز تا تولد شما مونده اما هنوز اسم ندارید  تازه هیچ کس هم باورش نمی شه که هنوز نتونستیم براتون اسم انتخاب کنیم .امروز دایی مهدی اومد خونمون و یه دوجین اسم بهش پیشنهاد دادیم و از بین همه اسمها فکر می کنم کیانا و کیارش - شایان و شانا رو پسندید .من و بابایی هم  که دیگه فکرمون کار نمیکردو تصمیمیم گرفتیم برای آخرین بار یه شام دونفره بخوریم و البته یه عالمه خرید هم داشتیم و جاتون خالی رفتیم هایپر استار و یه عالمه خرید کردیم و بعد هم یه کنتاکی توپ خوردیم. فردا 6 صبح رفتیم بیمارستان که برای زایمان آماده بشم ولی هنوز هم اسم نداشتین ولی خوب راست و دوروغش پای دایی مهدی چون بعد از زایمان و انتقال به بخش دایی مهدی می گفت دخملی رو کی...
29 اسفند 1389